نگارش هشتم -

درس 3 نگارش هشتم

One Ul

نگارش هشتم. درس 3 نگارش هشتم

یه داستان حداقل ۲۰ خطی از ضرب المثل خانه از پای بست ویران است،خواجه در بند نقش ایوان است جواب=تاج

جواب ها

جواب معرکه

Dr. abassi ♪♪

نگارش هشتم

خانه از پای بست ویران است خواجه در بند نقش ایوان است خواجه محو در نقش و نگار ایوان است و آن چنان ظاهر را آراسته، خود نیز از یاد برده است که بنایی ساخته از پایه سست و این سستی گر چه آشکار نیست اما روزی باعث ویرانی بنا خواهد شد. خواجه در بند ظواهر است و آنچه که مهم تر است یعنی باطن را به دست فراموشی سپرده است و یا خواسته است که به فراموشی بسپارد. باطن را ندیدن و فقط ظاهر را دیدن چیزی است که کلام استاد سخن ” سعدی شیرازی ” به ما یاد آور می شود، اما مگر می شود فقط با ظواهر زندگی گذراند؟! بی شک روزی پرده ها کنار خواهد رفت و آنچه که در باطن است عیان خواهد شد … حال هر چقدر این ظاهر زیبا باشد باز هم نمی تواند ماندگار باشد. ظاهر زیبا فریبنده است و بسیارند کسانی که فقط در طلب ظاهر هستند، این افراد پس از گذشت مدتی پی خواهند برد که تنها ظاهر نمی تواند پاسخ گوی آنچه که آدمی می خواهد باشد و باطن، ذات و درون هر فردی با گذشت زمان اهمیتی صد چندان پیدا می کند. در پی باطن نیک بودن نیکوتر است اما در این میانه نباید از ظاهر هم غافل شد زیرا که هر دو مهم هستند و برتری باطن بر ظاهر مسئله ای نیست که بتوان از ظاهر به طور کلی چشم پوشید و آن را از یاد برد. خواجه اول باید بنایی بسازد با پایه های محکم و ماندگار و بعد ظاهر را بیاراید و اگر کسی غیر از این خواست باید او را مجاب کرد که کدام کار بهتر است تا در آینده زیان نبیند. برداشت : توجه بیش از حد به ظواهر ما را گمراه می کند و این گمراهی گاهی مواقع تاوان سنگینی دارد. توجه و تمرکز روی باطن همیشه مهم تر از ظاهر است موفق باشی 😉❤
Mohammadtaha Pazoki

نگارش هشتم

ضرب المثل : «کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد ، راه رفتن خودش را هم فراموش کرد.» بازآفرینی مَثَل روزی از روزها کلاغی به نام زاغی بر روی شاخه خشکیده درختی نشسته بود. آفتاب در حال غروب بود و از هر طرف صدای آواز پرندگان باغ می آمد. زاغی دلتنگ بود. او به غروب و کوه های سر به فلک کشیده می نگریست. خیلی دوست داشت به کوه سفر کند ، پرنده های آنجا را ببیند ، با آنها دوست شود و حرف بزند. دوست داشت بداند که پرندگان کوه چگونه آواز می خوانند ، چگونه پرواز می کنند ، چگونه راه می روند و ... . اما حیف که کوه دور بود ، او آن جا را نمی شناخت. زاغی نه تنها کوه ، بلکه هیچ جا را نمی شناخت. او در تمام عمر خود ، پایش را از باغ بیرون نگذاشته بود ؛ یعنی ، جرئت نکرده بود از باغ دل بکند ، هر اطلاعاتی هم که داشت ، از این و آن شنیده بود. آه بلندی کشید و به شاخه دیگری پرید. پرستو ها در حال بازی بودند. یکی از آن ها کنار زاغی نشست و گفت : «زاغی جان! چرا ناراحتی؟» زاغی برگشت و شمرده شمرده گفت: «می خواهم سفر کنم. شما چگونه سفر می کنید؟» پرستو شروع کرد به تعریف کردن از سفرهای گذشته اش و .... زاغی صبح زود از خواب بیدار شد ، کوله بارش را جمع کرد و راهی شد. از دشت هموار و رودخانه زیبا گذشت. رفت و رفت تا به پای کوه رسید. در کنار درخچه ای کوچک ، آرام گرفت تا نفسی تازه کند. هوای آنجا با هوای باغ کاملاً فرق داشت. او احساس آزادی و رهایی می کرد. به راه افتاد و به طرف قله کوه پرواز کرد. کمی دشوار بود ولی احساس آرامش عجیبی داشت. به تخته سنگ بزرگی رسید. بر روی تخته سنگ نشست. چقدر دنیا از بالای کوه زیبا بود؛ باغ ها ، درخت های گردوی بزرگ چقدر کوچک دیده می شدند. درخت های چنار و تبریزی که در باغ به بلندی ، مَثَل بودند ، چقدر کوچک دیده می شدند. آفتاب و آسمان چقدر نزدیک بودند. زاغی ، مات و مبهوت شده بود. به هر طرف که نگاه می کرد ، چیزهای تازه می دید؛ پرندگان عجیب و غریب که تا به حال ندیده بود. غرق تماشا بود که صدای آواز پرنده ای نظر او را جلب کرد. سرش را برگرداند؛ پرنده ای هم جثه خودش ، البته کمی چاق تر ، در حال آواز خواندن بود ، زاغی سلام کرد و گفت: «من زاغی هستم ، در باغ زندگی می کردم ، تازه به این جا آمدم.» پرنده برگشت ، رو به زاغی کرد و گفت: «سلام ، من کبک هستم. خیلی خوش آمدی. مواظب باش! شب های کوهستان سرد است. من دیگر باید بروم ، بعداً می بینمت. خداحافظ.» کبک راه افتاد. قدم های متناسب برمی داشت ، خرامان خرامان سینه کوه را بالا می رفت. زاغی ، محو راه رفتن کبک شده بود. او تحت تاثیر ادب ، متانت ، آواز و راه رفتن کبک قرار گرفته بود. تصمیم گرفت راه رفتنش را یاد بگیرد. کمی تمرین کرد ولی سخت بود با خودش گفت: «فردا دوباره کبک را می بینم و راه رفتن او را یاد می گیرم» ، شب را زیر درخته ای کوچک به صبح رساند و کبک را دوباره در همان جای قبلی دید. از او خواست که راه رفتنش را به او بیاموزد. کبک گفت: «راه رفتن خودت خوب است ، راه رفتن ما به دردت نمی خورد.» زاغی اصرار کرد و کبک هم راه رفتنش را به او آموزش داد ، اما زاغی نمی توانست یاد بگیرد. مدتی گذشت ، زاغی به باغ برگشت. او نه تنها راه رفتن کبک را یاد نگرفته بود ، بلکه راه رفتن خودش را هم فراموش کرده بود.

سوالات مشابه

ARIA 💎

درس 3 نگارش هشتم

نمونه سوال امتحان املا بفرستین .

Hasti .........

درس 3 نگارش هشتم

سلام لطفا انشا در ۱۰۰کلمه میخام

Yegan zahra

درس 3 نگارش هشتم

نمونه سوال نگارش میخوام فصل ۱و۲و ۳.........؛)

Hasti .........

درس 3 نگارش هشتم

سلام یک انشا در ۱۰۰کلمه میخام از گوگل نباشه تاج میدم

علی اعظمی

درس 3 نگارش هشتم

بچه ها صفحه ۴۲ رو بفرستین ، به همه جوابا تاج میدم

Heli ...

درس 3 نگارش هشتم

وای یه انشا درمورد (اگر یک گلدان شمعدانی بودم و دوست داشتم در لبه ی پنجره ی شخصی قرار بگیرم تا نظاره گر تمام لحظه هایش باشم) بگین بهم تاج میدم

Heli ...

درس 3 نگارش هشتم

انشا درمورد(چرا در این دنیا هرکسی که می‌میرد این قدر عزیز می‌شود) میخوام بفرستین لطفا فقط از گوگل نباشه تاجم میدم

B______N ‌‌‌‌

درس 3 نگارش هشتم

باز آفرینی مثل ( موش تو سوراخ نمی رفت جارو به دنبال می‌بست ) به هرکسی کا خوب باشه تاج میدم فقط زود . از گوگل نباشه .

B______N ‌‌‌‌

درس 3 نگارش هشتم

باز آفرینی این مثل ( تا گوساله گاو شود دل صاحبش آب شود ) انجان بده فقط از گوگل نباشه فقط زود به همه تاج میدم

zoha mm

درس 3 نگارش هشتم

بچها انشا درمورد نماز از گوگل نباشه تاج میدم

One Ul

درس 3 نگارش هشتم

داستان علمی تخیلی درباره سال ۲۰۳۰ که خودتون نوشته باشید(۴یا۵صفحه باشه) تا ۶ دی وقت دارم جواب=تاج

𝓗𝓞𝓢𝓝𝓐 ¿!

درس 3 نگارش هشتم

صفحه ۴۳ نگارش رو میخام از گوگل نباشه و قابل خوندن باشه تاج میدم

مهرسا ....

درس 3 نگارش هشتم

صحفه ۴۲ لطفاااا از گوگل یا از برنامه نباشه تاج میدم💜

~_~ ...

درس 3 نگارش هشتم

سلام کسی با ضرب المثل 《کلاغ خواست راه رفتن کپک را یاد بگیرد،راه رفتن خودش راهم فراموش کرد.》 نوشته؟ اگر کسی نوشته و از گوگل نیست بفرسته ممنون تاج میدم :)

fati 💜

درس 3 نگارش هشتم

سلام نگارش ص ۴۲ موضوع دیدن مورچه ای باری را می کشد لطفا تو گوگل یا برنامه ها نباشید

buttercup F✨

درس 3 نگارش هشتم

بچه ها لطفاً هرکی صفحه ی ۴۲ نگارشو نوشته بفرسته لطفااا از گوگل نباشه اگه از گوگل نباشه تاج میدم ✨🙂🙏

buttercup F✨

درس 3 نگارش هشتم

بچه ها لطفاً هرکی صفحه ی ۴۶ نگارشو نوشته بفرسته لطفااا از گوگل نباشه اگه از گوگل نباشه تاج میدم 🙂

buttercup F✨

درس 3 نگارش هشتم

بچه ها لطفاً هرکی صفحه ی ۴۲ نگارشو نوشته بفرسته لطفااا از گوگل نباشه اگه از گوگل نباشه تاج میدم

سارینا صمدی

درس 3 نگارش هشتم

صفحه 42 بفرستین با موضوع دیدن مورچه که باری را می کشد از گوگل نباشه تاج میدم بخدا

ریحانه امیدی

درس 3 نگارش هشتم

سلام لطفا نگارش ص ۴۶ ؛ ضرب المثل:《 کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد، راه رفتن خودش را هم فراموش کرد.》 از انشا های خودتون باشه از گوگل نباشه🙏🏻 تاج میدم 👑